مرگ بیماران بسیار جوان مبتلا به کرونا تبدیل به یک عادت روزانه شده و این عادی شدن خیلی غم انگیزه. گریه و شیون خانواده ها پشت در اورژانس عدالتیان و راهروهای ۶۱۰ و پشت درهای آی سی یوها تبدیل به موسیقی متن بیمارستان امام رضا شده. التماس پدرها و مادرها برای دیدن فرزنداشون روی تخت آی سی یو حکایت هر روزه. اشکهای فرزندان در آخرین روزهای زندگی پدرها و مادرهای بیمارشون دیگر رمقی برای من و همکارام نگذاشته.
نگرانی من و همکارانم برای سلامت خانواده هامون تبدیل به یک وسواس جانکاه شده و در صورت بیمار شدن هریک از افراد خانواده به شدت خودمون رو مقصر میدونیم.
بغل نکردن و نبوسیدن تنها دخترم پنج ماهه شد و نگرانم که به یکسال وحتی چندسال هم برسه. کابوس بیمار شدن دخترم و همسرم و سایر عزیزانم دست از سرم بر نمیداره.
شلوغی خیابانها و مغازه ها و دیدن مردم در حال تردد در خیابانها و اونهم بدون ماسک واقعا برام زجرآوره. سرو صدای مهمونیها که از تو خونه ها به گوش میرسه مثل پتک تو سرم فرود میاد. وقتی فکر میکنم که بیمار جوون شدیدا بدحالم که داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه احتمالا دو هفته قبل بدون ماسک در حال خرید در یک مغازه ۶ متری بوده و یا تو مهمونی بدون ماسک با دوستاش خوش میگذرونده!! ترس تمام وجودمو میگیره؛ آخه من و همکارام دیگه اونقدر جووون نداریم که بتونیم تمام این افرادی رو که دارن بدون ماسک تو مغازه ۶ متری خرید میکنن درمان کنیم. آخه الان تقریبا یک سوم پرسنلم کرونا گرفتند و چندتاشون بستری هستن.دیگه اونقدر تخت و دارو و تجهیزات نداریم که بتونیم اون هموطنان ناآگاهی رو که الان دارن تو مهمونیها و عروسیها مثلا خوش میگذرونن رو بستری کنیم.
حالم واقعا خوب نیست. پدری رو فرستادم که پالس اکسیمتر و اکسیژن ساز برای مریضش که در خونه بستری بود تهیه کنه. نصف روز گشت و آخرش با خوشحالی بهم زنگ زد که تونسته وسایل رو تهیه کنه ولی با پنج برابر قیمت قبل. نمیدونم چقدرش مربوط به اوضاع نابسامان ارز و دلاره ولی میدونم قسمتیش مربوط به وجدان غافل و خودخواهی و سودجویی بعضی آدماست که حتی بدبختی عده ای، برای اونها یه جور خوشبختیه!!
حالم اصلا خوب نیست، چون امروز یکی دیگه از همکارامو که ۲۵ روز در آی سی یو بستری بود خودم CPR کردم و دیروز هم یکی دیگه از دوستامو خودم گواهی فوتشو نوشتم.
حالم بده، چون کاری از دستم برنمیاد. از سیاه نمایی بعضی افرادی که حتی از دور هم دستی بر آتش ندارن و از خوش بینی و ساده انگاری بعضی مسوولین دلم گرفته.....
حالم خوب نیست چون دارم بیمار شدن مظلومانه همکارام رو میبینم ، فرسوده شدن روحی روانی هم قطارامو میبینم. رزیدنتام همه مریض شدن..
حالم خوب نیست، چون انگار قرار نیست تمام این کابوسها تموم بشه، حتی میترسم تازه شروعش باشه.
ولی وقتی به انرژی و توان و انگیزه دوستام و همکارام فکر میکنم حالم بهتر میشه. وقتی به این فکر میکنم که در ۵ ماه قبل چه جانفشانیها و چه دلاوریها کردند و چه جانهایی رو نجات دادند حالم بهتر میشه....
واقعا به داشتن اینچنین همکاران شرافتمند و ایثارگر و از خودگذشته ای افتخار میکنم.
نظر شما